گروه جهادی وارثان

بسیج دانشگاه علوم اسلامی رضوی

بسیج دانشگاه علوم اسلامی رضوی

گروه جهادی وارثان
آه....
چقدر سخت است دل کندن از این همه سادگی ....

۷ مطلب با موضوع «عمرانی» ثبت شده است

همه کار می کنند....

کسی حرف نمی زند و نمی دانم در ذهنشان چه می گذرد اما خوب می دانم که چیزی را از یکدیگر مخفی می کنند....

وقتی دقت کردم دیدم همه ی بچه ها زخم های دستشان را برای ربودن کار از همدیگر مخفی می کنند....

تازه می فهمم که اگر قرار بود فیلم بسازم حتما ازبچه ها کمک می گرفتم...!!!






۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۳۲
سردبیر

خستگی زیاد است...

حتی نای حرف زدن هم نداشتیم، ماشین وانت آمد و برای برگشت سوار شدیم.بدون هیچ حرف و حدیثی ماشین به حرکت در آمد . چند بار گاز داد تا از چاله بیرون بیاید و حرکت کند. اما هر بار دوباره در چاله گیر می کرد. مثل اینکه راننده به این زودی عصبانی شد. این را از گاز زیادی که به ماشین داد فهمیدم . در این حین یکی از بچه ها ایستاد تا جابه جا شود. اما در سکوت مطلق و نگاه های خاک آلود بچه ها ، با تکه نانی که در دست داشت ، از پشت سر ، از ماشین پرگاز پرت شد پایین...

اما باز هم ماشین نتوانسته بود از چاله بیرون بیاید و دوباره عقب عقب می رفت تا او را زیر بگیرد. در بهت نگاهایمان و بر خلاف انتظارمان ، او حتی نای بلند شدن هم نداشت و ماشین...

در این حین یکی از بچه ها ، با سرعت پرید پایین( در دلم او را تحسین کردم که هنوز توانی در بدن دارد) اما در عین ناباوری به جای کمک به این دوست ، تکه نان گِلی را برداشت و به سرعت به سمت مرغ ها و بوقلمون های تماشاگر کنار جاده برد و شروع کرد به تکه تکه کردن....

 با جمع شدن مرغ ها به دور او یکی دیگر روی سقف ماشین زد و ماشین ایستاد.

لبخند تلخی اول روی لب های مصدوم ، بعد همگی ما نقش بست که در این برهوت گرسنگی و تشنگی ، می خواست تکه نان گِلی حرام نشود...



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۵۲
سردبیر

چاه کن همیشه ته چاه نیست....

این حرف مسئول گروه عمرانی به بچه ها ، قبل از کندن چاه های روستا بود.


به یاد چاه کن هایی که  هر چه عمیق تر می کندند ، بیشتر به خدا نزدیک می شدند. به یاد آن هایی که زانو ، مچ دست و گردن هایشان در ته چاه به هم نزدیک تر و چسبیده تر می شد و گرد و خاک ، حرکت مژه هایشان را سخت تر از همیشه می کرد. به یاد خستگی های مقدسی که با نفس نفس زدن در بیرون چاه دیده می شد. به یاد تاریکی های ته چاه ، که حتی خودت رو هم به سختی می دیدی و به یاد تمام گِل هایی که رفیق تنهایی ها در ته چاه بودند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۱۱
سردبیر

دلم به حالش می سوزد...

زخم دستم را می گویم...

وقتی که طنابی را که  از ته چاه می کشیدم ،  قرمز کرد تازه فهمیدم که چقدر تلاش کرده و زحمت کشیده است تا وجود قرمزش را از میان انبوه گِل های کف دستم خارج و جلب توجه کند...

موقع وضو گرفتن دوباره از نزدیک دیدمش و سلام و احوال پرسی کردم ، می خواست دهان به شکایت باز کند که آب بیش از اندازه سرد ، انگشت هیس بر دهانش گذاشت و ساکتش کرد...

دلم برای مظلومیتش سوخت...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۰۷
سردبیر

برای شمشیر زدن تنها از یک دست باید استفاده کرد اما برای کار با بیل حتما باید از هر دو دست استفاده کرد...

اما عجیب است که شمشیر زن یک دست مشهور می شود ولی بیل زن یک دست معروف نمی شود...



به یاد بچه هایی که  به خاطر کار زیاد چاه کندن در زمین سنگلاخ ، یک دستشان زخم شدید داشت وعملا از کار می افتاد اما به خاطر تعطیل نشدن کار با یک دست بیل می زدند...



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۱ ، ۰۷:۱۹
سردبیر

در سرمای زیر 10 درجه ، عرق پیشانی اش را گرفت . موهای خیس روی پیشانی و سرش را با دست شانه کرد. نفسی کشید و با بخار دهانش ابرهای خیس بالای سرمان را شرمنده  کرد. با تکه چوبی گل های  چسبیده به کفشش را که سنگینش کرده بود جدا کرد. نفس نفس زنان می گفت :« این بار که بروم پایین ، انشاءالله تمامش می کنم»

دوباره بلند شد تا از چاه پایین برود. می خواستم چیزی گفته باشم؛ گفتم :حداقل کمی آب بخور....   گفت:«هرموقع صدای کلنگ آهسته شد خودت بطری آب را بنداز پایین» و آرام از چاه پایین رفت.یک ، دو ، سه ، چهار متر... کم کم رسید آخر.به سختی دیده می شد .  حدود یک ساعت شد و صدا آرام نشد....

حسرت انداختن بطری آب را در دلم گذاشت.

فقط بالای چاه مدام برای سلامتی اش بلند ماشاءالله می گفتم تا بداند که هنوز هستم....


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۱ ، ۰۷:۰۶
سردبیر

ای درد و زخم و ورم دست...
تو اجازه خروج لباس از بدن را نده...
عیبی ندارد...
من هم به تو اجازه استراحت را نمی دهم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۱ ، ۰۶:۳۸
سردبیر