دلم به حالش می سوزد...
زخم دستم را می گویم...
وقتی که طنابی را که از ته چاه می کشیدم ، قرمز کرد تازه فهمیدم که چقدر تلاش کرده و زحمت کشیده است تا وجود قرمزش را از میان انبوه گِل های کف دستم خارج و جلب توجه کند...
موقع وضو گرفتن دوباره از نزدیک دیدمش و سلام و احوال پرسی کردم ، می خواست دهان به شکایت باز کند که آب بیش از اندازه سرد ، انگشت هیس بر دهانش گذاشت و ساکتش کرد...
دلم برای مظلومیتش سوخت...